بغض هاى ملتمسِ من هرروز تو را میخواند
ببین چگونه از هر «السلام علیک»، شعله هاى اشتیاق من
برای رسیدن به تو برخاسته است.
اى دل، بیا به درگاه صبح جاودان سلام کن
و بر هشتمین خورشیدِ مهر آیین، درود بفرست.
سلام آقام امام رضا
السلام علیک یا امام رضا
باز هم مثل هررروز این دل منتظر من
برای اون صحن وصحراو حرمت تنگ شده
برای دیدن حرم برای دیدن کبوتران
برای ....یک لحظه نفس کشیدن درحرم تو
آقا آهنگ رفتن .....هرروز مرا به یاد روزهای خوشم در حرم تو میاندازد
دعا کن دعا کن باز هم بیایم
بعضی وقتها دوست دارم
وقتی بغضم میگیره
خدا بیاد پایین و اشکامو پــاک کنه
دســـتمو بگیره و بگه :
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن ....
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش..
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ...
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا اباصالحِ المهدی
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
مانند مرده ای متحرک شدم، بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت
می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آن چه که می خواستم گذشت
دنیا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه ی من، مثل سَم گذشت
بعد از تو هیچ رنگ تغزّل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن، حتّی قلم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت
مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت
برای خندیدن وقت بگذارید … زیرا موسیقی قلب شماست.
برای گریه کردن وقت بگذارید … زیرا نشانه یک قلب بزرگ است.
برای خواندن وقت بگذارید … زیرا منبع کسب دانش است.
برای رؤیا پردازی وقت بگذارید … زیرا سرچشمه شادی است.
برای فکر کردن وقت بگذارید … زیرا کلید موفقیت است.
برای بازی کردن وقت بگذارید … زیرا یاد آور شادابی دوران کودکی است.
برای گوش کردن وقت بگذارید … زیرا نیروی هوش است.
برای زندگی کردن وقت بگذارید … زیرا زمان به سرعت می گذرد و هرگز باز نمی گردد.
ماموریت ما در زندگی « بدون مشکل زیستن » نیست ، « با انگیزه زیستن » است.