من از آن روز که در بند تو ام آزادم. . .

من از آن روز که در بند تو ام آزادم. . .

آزادترین فردی وقتی که نگی "ای کاش..."
من از آن روز که در بند تو ام آزادم. . .

من از آن روز که در بند تو ام آزادم. . .

آزادترین فردی وقتی که نگی "ای کاش..."

غم مخور....

در بیابان گر به شوق کعبه، خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان، غم مخور...

روز فراق...


http://allfoto.persiangig.com/AllFoto.ir/FotoPic.ir/Fotos.Blogfa.Com/Pics.7/Fotos-Blogfa-Com-542.jpg

این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کارما که نه پیداست کار عمر

بی عمر زنده ام من وزین بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر

مرا هم گریه می باید...

تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی
تو هم بی برگ و من هم چون تو، بی برگم

چو می پیچد میان شاخ هایت هوی هوی باد
بگوشم از درختان های های گریه می آید

مرا هم گریه می باید
مرا هم گریه می شاید

کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد
به خود گویم کلاغک در عزای باغ، عریان تعزیت خوان است
و در سوگِ بزرگِ باغ، گریان است...

روز تولد من...


http://raze-sarbaste.persiangig.com/ppiblog/418272_10150557314962276_922112014_n.jpg


هرسال

مدرسه ها با تولد من باز می شوند

و من

چقدر از مرگ می ترسم

نکند مدرسه ها را تعطیل کنم

و سال ها بعد

کسی با الفبای شعرهای من

آشنا نباشد



منیره حسینی

دیوار سکوت به صدای تو شکست...

روزی دل من که تهی بود و غریب
 از شهر سکوت به دیار تو رسید

 در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید

http://raze-sarbaste.persiangig.com/ppiblog/8.jpg

چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید

در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست


پاییز بهاریست که عاشق شده است!

تلخ است
که لبریز حقایق شده است
زرد است
که با درد موافق شده است

  شاعر نشدی
 وگرنه می‌فهمیدی
 پـــایـیـز بهاریست که عاشق شده است!

رفته بودم سر حوض...

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب...
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد اورا به هوا برد که برد

دنگ...دنگ

لحظه ها می گذرد 
آنچه بگذشت نمی آید باز 
قصه ای هست که هرگز دیگر 
نتواند شد آغاز 
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ 
بر لب سرد زمان ماسیده است 
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز 
رنگ لذت دارد آویزم 
آنچه می ماند از این جهد به جای 
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم 
و آنچه بر پیکر او می ماند 
نقش انگشتانم
دنگ... 
فرصتی از کف رفت 
قصه ای گشت تمام 
لحظه باید پی لحظه گذرد 
تا که جان گیرد در فکر دوام 
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر 
وارهانیده از اندیشه من رشته حال 
وز رهی دور و دراز 
داده پیوندم با فکر زوال 
پرده ای می گذرد 
پرده ای می آید 
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ 
ساعت گیج زمان در شب عمر 
می زند پی در پی زنگ 
دنگ ... دنگ 
دنگ...


زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست...

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب، دوش به بالین من آمد، بنشست 

زلف آشفته

سر فراگوش من آورد به آواز حزین         
گفت: «ای عاشق شوریدۀ من، خوابت هست؟»

عاشقی را که چنین بادۀ شبگیر دهند         
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر         
که ندادند جز این تُحفه به ما روز اَلَست

آن چه او ریخت به پیمانۀ ما نوشیدیم         
اگر از خَمر بهشت است وگر بادۀ مست

خنده جام مِی و زلف گره گیرِ نگار         
ای بسا توبه که چون توبۀ حافظ بشکست

می آیی یا رفته ای؟!

عطر تو در هواست!
می آیی
یا 
رفته ای؟!