داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم...
وصال شیرازی
ادامه مطلب ...فرورفت از غمِ عشقت
دمم
دم میدهی
تا کی؟!
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم؟!
حافظ
گفتی که
رفته رفته چو عمر
آیمت به سر
عمرم زدیر آمدنت
رفته رفته رفتــــ....
من،
شانه های ِ تو را می خواهم و
خیابان های ِ خواب هایم را...
در ســــتایش چشــــمهایــت
شــعری نمی توان گفت
خاضـــعانه
تنــها بــاید
تماشـــا کــرد
مســت شد
رهــا شد!!!
نه !
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم
ا. بامداد